سناریو لینو
اون روز از همون صبح همهچی خراب شده بود.
برنامهی کارت بههم ریخته بود، چندتا تماس اعصابتو خورد کرده بودن و هر چی جلوتر میرفت، بی اعصاب تر میشدی ...
جلوی آینه ایستاده بودی، لباساتو پوشیده بودی، موهاتو جمع کرده بودی و فقط میخواستی بری بیرون کمپانی ؛
دستت رفت سمت در که یههو
احساس سنگینی روی پات.
بعد روی شلوارت .. نگاهت افتاد پایین.
گِل
گِلِ خیس
و سهتا گربهی لینو که با نهایت اعتمادبهنفس از حیاط اومده بودن تو، مستقیم از روی پات رد شده بودن.
چشمات گرد شد و به شدت عصبی شده بودی ..
— جمشون کن لینووو اههه
لینو از آشپزخونه دوید بیرون.
— چی شده؟
اشاره کردی به خودت.
_ریدن به سر تا پام میگی چی شده ؟؟
— ببین.. من آماده شدم برم بیرون، بعد اینا با گِل از روم رد میشن.
گربهها کاملاً خونسرد نشسته بودن و خودشونو لیس میزدن.
لینو یه نگاه به اونا کرد، یه نگاه به تو…
و خیلی نامربوط لبخند زد.
— خب… انگار دوستت دارن.
برگشتی سمتش، عصبیتر از قبل.
— لینو الان وقت شوخی نیست. اعصاب ندارم میزنم میترکونمتاااا
لبخندش کم تر شد ولی انگار خندش گرفته بود ، آروم اومد جلو، دستاشو بالا گرفت.
— اوکی، اوکی. حق داری. تقصیر منه.
گربهها رو برداشت و برد کنار، بعد برگشت سمتت.
نگاهش روی لباس گِلیت مکث کرد.
— ببخشید… واقعاً روز بدی بوده، نه؟
نفس عمیق کشیدی.
+ خیلی
_اومم صبر کن
رفت توی آشپز خونه و یه دستمال نم برداشت و اومد کنارت جلوت زانو زد.
متعجب نگاهش کردی.
+ لینو چی کار میکنی؟عزیزم نیازی نیست
بیتوجه به اعتراضت، کفشتو گرفت تو دستش و آروم کثیفی هاشو پاک کرد .
سکوت بینتون عجیب آروم بود.
کفش دوم رو هم تمیز کرد.
بلند شد، دستاشو با دستمال خشک کرد و جلوت ایستاد.
یه لحظه نگات کرد و صورتشو آورد جلو و لبتو بوسید ؛
— میدونم امروزت خراب شده…
— ولی نذار بیشتر از این اذیتت کنه.
وقتی عقب رفت، لبخند خیلی محوی گوشهی لبت بود.
— بیا. میرسونمت کمپانی.
کلید ماشینو برداشت، درو برات باز کرد .
+لینو
_ها
+تو خیلی مهربونی
نگاهت کرد و لبخند نصفه ای زد ، ماشین راه افتاد تو به شیشه نگاه میکردی ، هنوز مزهی اون بوسه یادت بود که یه لبخند خیلی ریز نشست رو لبت...
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
برنامهی کارت بههم ریخته بود، چندتا تماس اعصابتو خورد کرده بودن و هر چی جلوتر میرفت، بی اعصاب تر میشدی ...
جلوی آینه ایستاده بودی، لباساتو پوشیده بودی، موهاتو جمع کرده بودی و فقط میخواستی بری بیرون کمپانی ؛
دستت رفت سمت در که یههو
احساس سنگینی روی پات.
بعد روی شلوارت .. نگاهت افتاد پایین.
گِل
گِلِ خیس
و سهتا گربهی لینو که با نهایت اعتمادبهنفس از حیاط اومده بودن تو، مستقیم از روی پات رد شده بودن.
چشمات گرد شد و به شدت عصبی شده بودی ..
— جمشون کن لینووو اههه
لینو از آشپزخونه دوید بیرون.
— چی شده؟
اشاره کردی به خودت.
_ریدن به سر تا پام میگی چی شده ؟؟
— ببین.. من آماده شدم برم بیرون، بعد اینا با گِل از روم رد میشن.
گربهها کاملاً خونسرد نشسته بودن و خودشونو لیس میزدن.
لینو یه نگاه به اونا کرد، یه نگاه به تو…
و خیلی نامربوط لبخند زد.
— خب… انگار دوستت دارن.
برگشتی سمتش، عصبیتر از قبل.
— لینو الان وقت شوخی نیست. اعصاب ندارم میزنم میترکونمتاااا
لبخندش کم تر شد ولی انگار خندش گرفته بود ، آروم اومد جلو، دستاشو بالا گرفت.
— اوکی، اوکی. حق داری. تقصیر منه.
گربهها رو برداشت و برد کنار، بعد برگشت سمتت.
نگاهش روی لباس گِلیت مکث کرد.
— ببخشید… واقعاً روز بدی بوده، نه؟
نفس عمیق کشیدی.
+ خیلی
_اومم صبر کن
رفت توی آشپز خونه و یه دستمال نم برداشت و اومد کنارت جلوت زانو زد.
متعجب نگاهش کردی.
+ لینو چی کار میکنی؟عزیزم نیازی نیست
بیتوجه به اعتراضت، کفشتو گرفت تو دستش و آروم کثیفی هاشو پاک کرد .
سکوت بینتون عجیب آروم بود.
کفش دوم رو هم تمیز کرد.
بلند شد، دستاشو با دستمال خشک کرد و جلوت ایستاد.
یه لحظه نگات کرد و صورتشو آورد جلو و لبتو بوسید ؛
— میدونم امروزت خراب شده…
— ولی نذار بیشتر از این اذیتت کنه.
وقتی عقب رفت، لبخند خیلی محوی گوشهی لبت بود.
— بیا. میرسونمت کمپانی.
کلید ماشینو برداشت، درو برات باز کرد .
+لینو
_ها
+تو خیلی مهربونی
نگاهت کرد و لبخند نصفه ای زد ، ماشین راه افتاد تو به شیشه نگاه میکردی ، هنوز مزهی اون بوسه یادت بود که یه لبخند خیلی ریز نشست رو لبت...
M☆Q
#استری_کیدز #سناریو #فیکشن #لینو #مینهو #هان #هیونجین #چانگبین #جونگین #فلیکس #بنگچان #سونگمین
- ۷۶۱
- ۲۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط